عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



اسمم ترانه ست17سالمه امیدوارم بهتون خوش بگذره

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان وبلاگی برای دانش آموزان کلاس چهارم دبستان شاهد زینبیه خورموج و آدرس librarycardfour.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 46
بازدید هفته : 109
بازدید ماه : 108
بازدید کل : 12504
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار مطالب

:: کل مطالب : 36
:: کل نظرات : 1

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 46
:: بازدید هفته : 109
:: بازدید ماه : 108
:: بازدید سال : 593
:: بازدید کلی : 12504

RSS

Powered By
loxblog.Com

برای دختران زمینی

قلب....
جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 14:58 | بازدید : 389 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )

دلبستم به قلب بی وفای تو ، تنها من بودم که سوختم در راه عشق تو تنها من بودم که با قلبی پر از حسرت اینک تنها مانده ام و هیچ نفسی ندارم مثل برگی خشکیده ام ، هیچگاه خودم را اینگونه پریشان و خراب ندیده ام مثل ستاره ای خاموشم ، حس میکنم در دنیا نیستم و بی هوشم مثل کویری خشک آرزویم قطره بارانی از جنس محبت است این روزگار من است ، قلبم به چه روزی افتاده است نمیخواهم بشنوم نوای دلم را ، نمیخواهم به یاد بیاورم گذشته ی پر از غمم را نمیخواهم تکرار خاطره ها را ، بگذار اینگونه باشد که نه من تو رامیشناسم و نه قلب تو را بگذار با خودم بگویم که هیچ اتفاقی نیفتاده ، با شکست روبرو نشده ام ، یا تا به حال عاشق نشده ام! کاش میشد خاطره ها میسوخت ، لحظه هایی که سرم بر روی شانه هایت بود ، دستم درون دستهایت بود ، لحظه هایی که در کنارت قدم میزدم ، هر شب با صدای تو به خواب میرفتم ، کاش میشد همه اینها از خاطرم محو میشد ، تا دیگر دلم در حسرت آن روزها نمیسوخت ، قلبم چشم به آمدنت نمیدوخت یعنی میشود همه چیز را از یاد ببرم ، یعنی میتوانم فراموشت کنم ؟ یعنی میتوانم برای همیشه بی خیالت شوم ، آرام باشم و آرام نفس بکشم مدتیست بدجور حالم خراب است ، فکر کنم دیوانگی محض است که هنوز قلبم، عاشق قلب بی وفای تو است
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
قلب....
جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 14:45 | بازدید : 220 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )

دلبستم به قلب بی وفای تو ، تنها من بودم که سوختم در راه عشق تو تنها من بودم که با قلبی پر از حسرت اینک تنها مانده ام و هیچ نفسی ندارم مثل برگی خشکیده ام ، هیچگاه خودم را اینگونه پریشان و خراب ندیده ام مثل ستاره ای خاموشم ، حس میکنم در دنیا نیستم و بی هوشم مثل کویری خشک آرزویم قطره بارانی از جنس محبت است این روزگار من است ، قلبم به چه روزی افتاده است نمیخواهم بشنوم نوای دلم را ، نمیخواهم به یاد بیاورم گذشته ی پر از غمم را نمیخواهم تکرار خاطره ها را ، بگذار اینگونه باشد که نه من تو رامیشناسم و نه قلب تو را بگذار با خودم بگویم که هیچ اتفاقی نیفتاده ، با شکست روبرو نشده ام ، یا تا به حال عاشق نشده ام! کاش میشد خاطره ها میسوخت ، لحظه هایی که سرم بر روی شانه هایت بود ، دستم درون دستهایت بود ، لحظه هایی که در کنارت قدم میزدم ، هر شب با صدای تو به خواب میرفتم ، کاش میشد همه اینها از خاطرم محو میشد ، تا دیگر دلم در حسرت آن روزها نمیسوخت ، قلبم چشم به آمدنت نمیدوخت یعنی میشود همه چیز را از یاد ببرم ، یعنی میتوانم فراموشت کنم ؟ یعنی میتوانم برای همیشه بی خیالت شوم ، آرام باشم و آرام نفس بکشم مدتیست بدجور حالم خراب است ، فکر کنم دیوانگی محض است که هنوز قلبم، عاشق قلب بی وفای تو است
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نفسهای دلتنگی........
جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 14:47 | بازدید : 310 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
دلتنگی آمده تا بگوید به یادت هستم اشکهایم جاری شده تا بگویم خیلی دوستت دارم حس و حال مرا خودت میدانی ، آنچه که قلب مرا به این روز انداخته را خودت میدانی تو خودت میدانی چقدر برایم عزیزی ، خودت میدانی و اینگونه مثل من به عشق دیدنم مینشینی در لحظه دیدارمان چه عاشقانه نگاه میکردی به چشمانم وقتی فکر میکنم به آن لحظه نفس میگیرد این قلب خسته ام وقتی فکر میکنم به تو را داشتن،با خود میگویم ای کاش که زودتر تو را داشتم تو مرواریدی هستی پنهان در اعماق قلب زندگی ام که زیبا کردی با حضورت زندگی مرا ، عاشقانه کرده ای صحنه بی پایان لحظه های تو را داشتن را دلتنگی آمده تا بگوید همیشه در قلب منی عشق تو در دلم غوغا کرده تا بگویم تا ابد مال منی ناز نگاه تو ، هنوز برق نگاه زیبایت نرفته از روبروی چشمهایم هنوز گرمی دستهایت ،گرم نگه داشته دستهایم را هنوز احساس میکنم در کنارمی با اینکه تو آنجا مثل من به انتظار آمدن دوباره منی! نفسهایم آمده تا بگوید به عشق تو است که زنده ام احساسم آمده تا بگوید به عشق تو است که این شعر عاشقانه را برایت نوشته ام…
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
کاش باور داشتی............
جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 14:43 | بازدید : 322 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
کاش باور داشتی عشق مرا ، کاش درک میکردی احساس قلب مرا کاش میدیدی اشکهای مرا ، که با هر نفس یک قطره اشک از چشمانم میریزد با یاد تو داغ دلم تازه تر میشود کاش میسوخت خاطره ها ، کاش از یادم میرفت گذشته ها کاش هیچگاه به یادم نمی آمد لحظه هایی که در کنارت بودم نبودنت را باور ندارم ، باور ندارم تو نیستی ، باور ندارم دیگر مال من نیستی کاش باور داشتی عشق مرا ، کاش جا نمیگذاشتی در جاده های تنهایی قلب مرا پشیمانم از اینکه به تو دل بستم ، سرزنش نمیکنم دلم را، دلم هنوز دیوانه ی توست پشیمانم از اینکه عاشق شدم ، نفرین نمیکنم تو را ، دل دیوانه ام باز هم در پی توست شاید دیگر نبینم تو را حتی در خواب، شاید دیگر نبینم چشمهایت را حتی یک بار! گرچه لایقم نیستی ، گرچه بی وفایی و یک ذره هم عاشقم نیستی اما هنوز هم در حسرت داشتن توام ، هنوز هم خیره به عکسهای توام…. کاش باور داشتم که دیگر هیچگاه تو را نخواهم داشت…
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
همسفر عشق....
جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 14:39 | بازدید : 305 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
منی که همیشه به یاد توام ، منی که همیشه به عشق تو دلم به آرزوهایم خوش است اینک دلم به این خوش است که تو هستی و خوشبختی در گرو با تو بودن است همیشه این برای من با ارزش بوده که تو با همه فرق داری، همیشه این برایم مهم بوده که تو، مثل ومانندی نداری! دلت پاک و مهربان است ، تو عاشقی، عشق مانند مرواریدی در قلبت پنهان است! از آن لحظه که خیره شده بودم به چشمانت تا این لحظه دنیا برایم رنگ دیگری دارد دنیا زیبا شده به زیبایی چشمانت ، هوا چه دلنشین شده ، این است همان هوای در کنار تو بودن حال و هوای تو در همه لحظه هایم درگیر است ، دلتنگی و بی قرارهای من در همین است که دلم هوای تو را میکند ، که لحظه به لحظه آغوشم، هوس آغوش گرم تو را میکند. وجود مهربان تو و قلب پاک تو را تا همیشه میخواهم ، به عشق پاکمان قسم که تا ابد با تو میمانم منی که فرشته ای مهربان مانند تو را دارم ، چگونه میتوانم به تو بی وفایی کنم ، نه دیگر نمیگذرم از عشق پاک و بی همتای تو ، میدانم که اگر تا آخر زندگی ام نیز بگردم در این دنیا، نمی یابم دیگر مانند تو! ای همنفسم تا لحظه ای که هستم با تو نفس میکشم و ما با هم عاشقانه زندگی میکنیم
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آموزگار.....
جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 14:32 | بازدید : 235 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا! پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من، اما بعد فهمیدم که هم تو را گم کرده ام هم نیمه ی دیگر خودم خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی ، بهار نیامد و همیشه زندگی ام رنگ پریشانی داشت به ظاهر قلبت عاشق بود و مهربان ، اما انگار درونت حال و هوای پشیمانی داشت خواستم همیشگی باشی ، اما دل کندی از من خسته و تنها! بدجور شکستی قلبم را ، من که به هوای قلب با وفایت آمده بودم ، بدجور گرفتی حالم را اگر باشی یا نباشی فرقی ندارد برایم ، حالا که نیستی ، میبینم چقدر فرق دارد بود و نبودت روزهای با تو بودن گذشت و رفت ، هر چه بینمان بود تمام شد و رفت ، عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش ، اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش! بینمان هر چه بود تمام شد ، آرزوهایی که با تو داشتم همه نقش بر آب شد ، این خاطره های با تو بودن بود که در دلم ماندگار شد ماندگار شد و دلم را سوزاند ، کاش هیچ یادگاری از تو در دلم نمی ماند خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا ، من چقدر ساده بودم که قلبم را به تو سپردم بی هوا! ماندنی نبودی ،تو سهم من نبودی ، رهگذری بودی که سری به قلب ما زدی ،آن راشکستی و رفتی****
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آموزگار.....
جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 14:32 | بازدید : 274 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا! پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من، اما بعد فهمیدم که هم تو را گم کرده ام هم نیمه ی دیگر خودم خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی ، بهار نیامد و همیشه زندگی ام رنگ پریشانی داشت به ظاهر قلبت عاشق بود و مهربان ، اما انگار درونت حال و هوای پشیمانی داشت خواستم همیشگی باشی ، اما دل کندی از من خسته و تنها! بدجور شکستی قلبم را ، من که به هوای قلب با وفایت آمده بودم ، بدجور گرفتی حالم را اگر باشی یا نباشی فرقی ندارد برایم ، حالا که نیستی ، میبینم چقدر فرق دارد بود و نبودت روزهای با تو بودن گذشت و رفت ، هر چه بینمان بود تمام شد و رفت ، عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش ، اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش! بینمان هر چه بود تمام شد ، آرزوهایی که با تو داشتم همه نقش بر آب شد ، این خاطره های با تو بودن بود که در دلم ماندگار شد ماندگار شد و دلم را سوزاند ، کاش هیچ یادگاری از تو در دلم نمی ماند خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا ، من چقدر ساده بودم که قلبم را به تو سپردم بی هوا! ماندنی نبودی ،تو سهم من نبودی ، رهگذری بودی که سری به قلب ما زدی ،آن راشکستی و رفتی****
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آموزگار.....
جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 14:32 | بازدید : 269 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا! پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من، اما بعد فهمیدم که هم تو را گم کرده ام هم نیمه ی دیگر خودم خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی ، بهار نیامد و همیشه زندگی ام رنگ پریشانی داشت به ظاهر قلبت عاشق بود و مهربان ، اما انگار درونت حال و هوای پشیمانی داشت خواستم همیشگی باشی ، اما دل کندی از من خسته و تنها! بدجور شکستی قلبم را ، من که به هوای قلب با وفایت آمده بودم ، بدجور گرفتی حالم را اگر باشی یا نباشی فرقی ندارد برایم ، حالا که نیستی ، میبینم چقدر فرق دارد بود و نبودت روزهای با تو بودن گذشت و رفت ، هر چه بینمان بود تمام شد و رفت ، عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش ، اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش! بینمان هر چه بود تمام شد ، آرزوهایی که با تو داشتم همه نقش بر آب شد ، این خاطره های با تو بودن بود که در دلم ماندگار شد ماندگار شد و دلم را سوزاند ، کاش هیچ یادگاری از تو در دلم نمی ماند خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا ، من چقدر ساده بودم که قلبم را به تو سپردم بی هوا! ماندنی نبودی ،تو سهم من نبودی ، رهگذری بودی که سری به قلب ما زدی ،آن راشکستی و رفتی****
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
میان این همه تیرگی.....
پنج شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 17:34 | بازدید : 283 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
میان این همه تیرگی که تمام دنیای ما را گرفته سو سوی فانوسی هم نتیجه جست و جوی ما نمی شود . دنیایی که سخت می شود چشم هایت را پاک نگه داری دلت را صاف . و عاشق خدا . کار آسانی نیست . زندگی میان جمعیتی که عصا از کور می دزدند. و پاک بودن . جماعتی که عشق به خدا را زیادی ارزان فروختند . و یادشان رفت نه عمرنوح بماند نه ملک اسکندر و جماعتی که حقارت را در برابر بندگان خدا را زیادی گران خریدند . به بهای جهالت به بهای دوری از خویشان خود ، از یاد برده ایم آن همه مهربانی در قلب هایشان را که بهای خنده و شاد کامی ما به خون ریخته شد . آیا اندیشه ای به گذشته ی خود نموده ای . وقتی نگاهمان به جیب پدر بود . آیا رنج هایی که آن ها برای به دست آوردن روزی حلال کشیده اند به یاد داری . آیا اندکی تامل نموده ای که هشت سال دفاع و مقاومت و ایثار و شهادت نتیجه همان مال حلالی بود که به ما دادند .
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
روزهایی که خاک.......
پنج شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 17:34 | بازدید : 293 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
روز هایی که خاک ، عنصر ی بود که انسانیتمان را به رخمان می کشید و فرود آتش بر سرمان به فراموشی سپردند انسانیتمان را به یادمان می انداخت روز هایی بودن که نزاع بر سر خاک بود . خاکی که ندانستند روح خدا بر در آن دمیده شده و ندانستند ما وامدار روح اوییم . خدا به ما گفته بود که در برابر خاک حتی زمانی که صحبت از آتش است مقاومتی نیست و حالا نزاع بر سر خاک بود ، خاکی که مرز ها می گفتند از آن ماست و ما تا بعین محض قوانین مرز ها بودیم . مرز ها عقایدمانمان را دسته بندی کرده بودند، مرز ها ما را از هم جدا کرده بودند و از ما ”دیگران” را ساخته بودند . مرز ها خط هایی نیستند که کره را به قسمت های نا مساوی تقسیم کنند آن ها انسان ها را به نا برابری در عقاید تحمیل می کنند ، آن خط های کوچکی هستند که از هر محدوده ی ساختگی ای تجمع انسانی را به وجود میاورند که انسان های درونشان را محکوم به همبستگی می کنند ، همبستگی که می تواند شیرین یا تلخ باشد. مرز ها عقید ه ها و فکر ها را از هم تمایز می دهد گویی یک ریل بزرگ از میان ذهنی رد شود و تمام افکار و عقاید دو سوی این ریل با هم متفاوت باشند اگر انسانی بی مها با سوار بر یکی از این قطار ها شود میان افکار این سوی ریل و سوی دیگرش اسیر خواهد شد همین خط های کوچک هستند که عقاید، ادیان و افکار هر محدوده ای را از دیگری متمایز می کند . این خط ها نا موس را خلق می کند . این خط ها اجتماعی را می سازد که می تواند به بیان یک صفت بپردازد : ایمان یا فقدان ایمان ، سرزمینی که من در آن به دنیا آمده ام می فهمد خط ها هر کار هم بکنند نباید انسانیت را زیر سوال ببرند و می داند که خط ها چگونه انسان را دچار می کند، دچار به همبستگی شیرینی که وطن نام دارد . اجتماعی که ما در آن قرار داشتیم ایران نام داشت ، ایرانی که ایرانی در آن غیور است. ایرانی که ایرانیش کتاب بزرگی در دست دارد که قران نام دارد ، کتابی که پر است از کلمات بزرگ
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تنهایی واژه ای آشنا....
پنج شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 17:29 | بازدید : 240 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
تنهایی واژه ای آشناست... واژه ای که در کوچه پس کوچه های دل تنگی معنا شد ... واژه ای که به جبر زمانه و خود خواهی آدمک ها ، شد سر نوشت ... سرنوشتی عجیب برای شکستن بت های مغرور و رهایی آدمک ها ... شکستن بت به دست بت ! و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت مردمان گفتند این بت نبود ، سنگی بود سست و خاک بود پراکنده . پس نامش را از یاد بر دند تکه هایش را به آب دادند و خاک هایش را به باد دادند . و دیگر کسی نام او را نبرد نام آن بتی که خود را شکست . اما هنوز هم صدای شادی او به گوش می رسد صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید . صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید صدای آدمی که دیگر آدمک نبود ... صدایی که دیگر مغرور نبود ... و آدمی که پیله ی تنهاییش پاره شد و دیگر ... ودیگر ... تنهایی ، واژه ای آ شنا نبود
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تمام تنم می سوزد.....
پنج شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 17:29 | بازدید : 293 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام . درد یک اتفاق ویرانم می کند . من از دست رفته ام ، شکسته ام . می فهمی ؟ به انتهای بودنم رسیده ام اما اشک نمی ریزم . پنهان شده ام پشت لبخندی که درد می کند .
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
هرکجا هستم باشم....
پنج شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 17:30 | بازدید : 304 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
هر کجا هستم باشم،آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین ، مال من است ، چه اهمیتی دارد ؟ گاه اگر می روید ، قارچ های غربت ؟ من نمی دانم . که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است . کبوتر زیباست . و چرا در قفس هیچ کس کر کس نیست . گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد ، چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید ، واژه ها را باید شست ، واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد، چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت ، فکر را خاطره را زیر باران باید برد ، با همه مردم شهر زیر باران باید رفت ، دوست را باید زیر باران باید دید ، عشق را باید زیر باران جست .
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد
دو شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 14:39 | بازدید : 282 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد… در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اسکناس 100 يوروئي – تجارت مدرن!!!
دو شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 14:36 | بازدید : 304 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
اسکناس 100 يوروئي – تجارت مدرن!!! It is the month of April, on the shores of the Black Sea . It is raining, and the little town looks totally deserted. It is tough times, everybody is in debt, and everybody lives on credit. ماه آوريل است، درکنار يکي از سواحل درياي سياه باران مي بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالي بنظر مي رسد. درست هنگامي است که همه در يک بدهکاري بسر مي برند و هر کدام برمبناي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند. Suddenly, a rich tourist comes to town. He enters the only hotel, lays a 100 Euro note on the reception counter, and goes to inspect the rooms upstairs in order to pick one. ناگهان، يک مرد بسيار ثروتمند وارد شهر مي شود. او وارد تنهاهتلي که در اين ساحل است مي شود، اسکناس 100 يوروئي را روي پيشخوان هتل ميگذارد و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود The hotel proprietor takes the 100 Euro note and runs to pay his debt to the butcher. صاحب هتل اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و در اين فاصله مي دهد و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد The Butcher takes the 100 Euro note, and runs to pay his debt to the pig grower. قصاب اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد The pig grower takes the 100 Euro note, and runs to pay his debt to the supplier of his feed and fuel. The supplier of feed and fuel takes the 100 Euro note and runs to pay his debt to the town's prostitute that in these hard times, gave her "services" on credit. مزرعه دار، اسکناس 100 يوروئي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدود. تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس 100 يوروئي را با شتاب پرداخت به فاحشه شهر که به او بدهکار بود ميبرد. او در اين اوضاع خراب اقتصادي به اعتبار مزرعه دار «خدمتش» را انجام داده بود تا پولش را بعدا دريافت کند The hooker runs to the hotel, and pays off her de bt with the 100 Euro note to the hotel proprietor to pay for the rooms that she rented when she brought her clients there. فاحشه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرااو به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه مشتري خودش را يکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد The hotel proprietor then lays the 100 Euro note back on the counter. حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است At that moment, the rich tourist comes down after inspecting the rooms, and takes his 100 Euro note, after saying that he did not like any of the rooms, and leaves town. در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 يوروئي خود را برميدارد و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند No one earned anything. However, the whole town is now without debt, and looks to the future with a lot of optimism. And that, ladies and gentlemen, is how the UK . Government has been doing business all along!!!! در اين پروسه هيچکس صاحب پول نشده است. ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اندو با يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اسکناس 100 يوروئي – تجارت مدرن!!!
دو شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 14:36 | بازدید : 281 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
اسکناس 100 يوروئي – تجارت مدرن!!! It is the month of April, on the shores of the Black Sea . It is raining, and the little town looks totally deserted. It is tough times, everybody is in debt, and everybody lives on credit. ماه آوريل است، درکنار يکي از سواحل درياي سياه باران مي بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالي بنظر مي رسد. درست هنگامي است که همه در يک بدهکاري بسر مي برند و هر کدام برمبناي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند. Suddenly, a rich tourist comes to town. He enters the only hotel, lays a 100 Euro note on the reception counter, and goes to inspect the rooms upstairs in order to pick one. ناگهان، يک مرد بسيار ثروتمند وارد شهر مي شود. او وارد تنهاهتلي که در اين ساحل است مي شود، اسکناس 100 يوروئي را روي پيشخوان هتل ميگذارد و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود The hotel proprietor takes the 100 Euro note and runs to pay his debt to the butcher. صاحب هتل اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و در اين فاصله مي دهد و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد The Butcher takes the 100 Euro note, and runs to pay his debt to the pig grower. قصاب اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد The pig grower takes the 100 Euro note, and runs to pay his debt to the supplier of his feed and fuel. The supplier of feed and fuel takes the 100 Euro note and runs to pay his debt to the town's prostitute that in these hard times, gave her "services" on credit. مزرعه دار، اسکناس 100 يوروئي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدود. تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس 100 يوروئي را با شتاب پرداخت به فاحشه شهر که به او بدهکار بود ميبرد. او در اين اوضاع خراب اقتصادي به اعتبار مزرعه دار «خدمتش» را انجام داده بود تا پولش را بعدا دريافت کند The hooker runs to the hotel, and pays off her de bt with the 100 Euro note to the hotel proprietor to pay for the rooms that she rented when she brought her clients there. فاحشه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرااو به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه مشتري خودش را يکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد The hotel proprietor then lays the 100 Euro note back on the counter. حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است At that moment, the rich tourist comes down after inspecting the rooms, and takes his 100 Euro note, after saying that he did not like any of the rooms, and leaves town. در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 يوروئي خود را برميدارد و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند No one earned anything. However, the whole town is now without debt, and looks to the future with a lot of optimism. And that, ladies and gentlemen, is how the UK . Government has been doing business all along!!!! در اين پروسه هيچکس صاحب پول نشده است. ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اندو با يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بیو گرافی نویسنده
دو شنبه 2 خرداد 1393 ساعت 11:45 | بازدید : 287 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
آنگاه که عشق آغاز می شود پسرانی از آسمان از جنس فرشته های خداوند دخترانی از زندگی نرم و لطیف نفس هایشان با نفس های یکدیگر انس می گیرد. ودرکرانه های آسمان ودر دریاهای بی پهنای زمین نام یکدیگر را حک می کنند .تا شایدروزی قدرت لایزال خداوندی آن ها را به یکدیگر پیوند دهد .آری پیوند هایی از دو دنیای متفاوت.تا بوده است چنین بوده عشق هایی ممنوع با سختی و مشکل هایی تمام شدنی سختی هایی به شیرینی میوه های بهشت و بوی زندگی .دخترانی از جنس ناز پسرانی از خاک نیاز سلام من ترانه 17 ساله آذر ماهی از استان فارس هستم امیدوارم در لحظاتی که در سایت من هستید لذت ببرید موفق و سر بلند باشید دوستانم نظر یادتون نره دوستدار شما ترانه
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0